دینی که به کریس مارکر دارم

دینی که به کریس مارکر دارم

پاتریسیو گوثمان

آیدین خلیلی


تاریخ انتشار: ۱۳۹۹-۱۲-۲۵

کریس مارکر در مه ۱۹۷۲ بر در خانه‌ی من در سانتیاگوی شیلی کوبید.

فقط اندکی در را باز کرده بودم که در برابر خود مردی لاغراندام و ترکه‌ای دیدم که به زبان اسپانیایی‌ مریخی‌ها حرف می‌زد. او گفت «من کریس مارکرم.»

یک قدم عقب رفتم و بدون آن‌که چیزی بگویم همان‌جا ایستادم، در‌حالی‌که در سرم تصاویر فیلم «اسکله» که تا آن موقع حتماً حدود پانزده باری دیده بودمش، با هم تصادم می‌کردند.

سرآخر دست هم را فشردیم و به او گفتم: «بفرمایید».

کریس مارکر وارد شد. او آنجا بود، در خانه‌ی من، در هال خانه‌ام ایستاده‌ بود و منتظر بود که تعارف کنم بنشیند. او هیچ حرفی نزد ولی من در چشمان مشوش او نگرانی‌اش را از این‌که نکند فضاپیمایی که او را تا اینجا آورده در خیابان بد پارک کرده باشد، می‌دیدم.

اندکی بعد از این‌که کریس را ملاقات کردیم این حال‌وهوای فرازمینی را که او همه‌ی عمر با خود داشت شناختیم. او چهره‌ای پرچین‌وچروک، چشمانی تقریباً شرقی، سری تراشیده و گوش‌هایی داشت که گوش‌های آقای اسپاک را به یاد می‌آورد. بین جملاتش به‌ناگهان ساکت می‌شد، زبانش اندکی سنگین بود و لب‌های نازکش را به‌گونه‌ای به هم می‌فشرد که انگار در برابر هر زبان زمینی مقاومت می‌کند. طوری به نظر می‌آمد که گویی خیلی قدبلند است، حال‌آن‌که چنین نبود. طرز لباس‌ پوشیدنش غیرقابل توصیف بود. می‌شد گفت مثل کارگری شیک‌پوش.

او به من گفت «از فیلمتان خوشم آمد.» من هم حالا مغلوب احساس ترسی آمیخته با حس خطر و تکریم شدم. در آن موقع بود که همسرم با دخترم آندرئا که آن زمان دوساله بود، برای سلام دادن به او وارد شدند.

من به‌تازگی فیلم «سال اول» را تمام کرده بودم، اولین مستند بلندم درباره‌ی دوازده ماه آغازین دولت سالوادور آلنده. مارکر اقرار کرد: «به قصد ساختن وقایع‌نگاری‌ای سینمایی به شیلی آمده‌ام.» درحالی‌که در برابر او نشسته بودم و همسرم فنجانی چای به وی می‌داد که بی‌درنگ قبولش کرد، پنهان کردن بی‌قراری‌ام برایم سخت بود. «اما با توجه به این‌که شما حالا همین کار را کرده‌اید، مایل به خریدن فیلمتان هستم تا در فرانسه نمایش داده شود».

چهل سال از این مکالمه گذشته و تقریباً تمام این زمان لازم بود تا درک کنم تا چه حد بر زندگی من اثر داشته است. چون در این لحظه‌ی خاص است که عمر حرفه‌ای ناچیز من در مقام کارگردانی جوان جهشی قابل‌ توجه کرد. زیرا کریس مارکر آنجا را در حالی ترک کرد که در چمدان‌هایش نسخه‌ی مادر ۱۶ میلی‌متری فیلم و همچنین نوارهای صوتی آن را حمل می‌کرد.

او چند ماه بعد پرونده‌ی معرفی «سال اول» را به‌همراه نامه‌ای که با جزییات شب افتتاحیه در استودیو دو لا آرپ پاریس را شرح می‌داد برایم ارسال کرد. وقایع‌نگاری‌ای را که او در نشریه‌ی له تان مدرن منتشر کرده بود پیوست نامه بود. نشریه‌ای که سارتر آن را پایه گذاشته بود و کلود لانزمان مدیریتش می‌کرد. کریس مارکر گزارشی شایسته از فیلم نوشته بود، اما این همه‌ی ماجرا نیست!

او همچنین دوبله‌ی فیلم را با استادی هدایت کرده بود و از من اجازه‌ی سبک‌تر کردن فیلم را خواسته بود (آن موقع ۱۱۰ دقیقه بود). من طبعاً موافقت کرده بودم: درست است که فیلم مملو از تکرار بود ــ از تدوین راضی نبودم؛ مسلماً صحنه‌های متأثرکننده‌ای در آن بود اما راحت ده دقیقه اضافه داشت... او در نهایت پیش‌درآمدی تقریباً هشت‌‌دقیقه‌ای اضافه کرده بود که تاریخ شیلی و به‌طور خاص تاریخ جنبش‌ کارگری تحت هدایت آلنده را به بهترین نحو بازگو می‌کرد. این پیش‌درآمد مونتاژی از عکس‌های سیاه‌وسفید رمون دوپاردون بود که طی سفر اخیرش به شیلی گرفته بود. روایتی که مارکر نوشته بود ترکیبی معجزه‌وار بود. موسیقی که پایه در موسیقی زهی آتونال داشت، روی‌هم‌رفته متأثر از خیال‌انگیزی بود. وقتی فیلم کوتاه به پایان می‌رسید، تیتراژ روی عنوان فیلم به جریان می‌افتاد: «سال اول».

این مقدمه برای فیلم ضروری بود چون بخش عمده‌ی مخاطب فرانسوی هیچ‌چیز از شیلی نمی‌دانست. وانگهی کریس باید با نگرانی مهم دیگری روبرو می‌شد که فارغ از هرچیز دیگر، پرزحمت بود: در ۱۹۷۲ تماشاگران زیرنویس را در فیلم مستند نمی‌پذیرفتند، دوبله مسیری ضروری بود. چه باک، کریس بی‌درنگ همه‌یی دوستان پاریسی‌اش را فراخوانده بود تا برای دوبله‌ی صداهای شیلیایی بیایند. ولی دوستانش هرکسی نبودند: فرانسوا پریه راوی شده بود، دلفین سریگ زن بورژوا، فرانسواز آرنول و فلورانس دُله صداهای کارگران را برعهده داشتند و حتی پخش‌کننده‌ی فیلم، آناتول دومان (آرگوس فیلم)، صدایش را در اختیار دوبلاژ گذاشته بود. درنهایت کریس برای پوستر فیلم سراغ فولون، طراح مشهور، رفته بود.

من متحیر شده بودم، سیری که این ماجرا گرفته بود به نظرم کاملاً غیرواقعی می‌آمد. چیزی تصورناپذیر داشت روی می‌داد: به هر حال «سال اول» فیلمی ساده بود با فیلمبرداری ۱۶ میلی‌متری، صدای ناهم‌زمان و بودجه‌ای ناچیز و من انگیزه‌ی دیگری جز این نداشتم که شعف این کارگران، این زحمتکشان و این معدن‌چیان را نشان دهم که در طول سال اول ریاست‌جمهوری آلنده مشاهده کرده بودم. آرزوی چیز بهتری از آنچه به دست آورده بودم نمی‌توانستم بکنم: شش کپی ۳۵ میلی‌متری برای اینکه بشود فیلم را در چند سالن در شیلی نمایش داد. به لطف کریس به‌ناگهان «سال اول» در شهرهای فرانسه، بلژیک و سوییس می‌گشت! فیلم برنده‌ی جایزه‌ی اول جشنواره‌ی نانت و جایزه‌ی فیبرشی در مانهایم شد. ولی طرفه آن‌که من در سانتیاگو گیر افتاده بودم و سفر به اروپا را فقط می‌توانستم در رویا ببینم، چون نه من نه کریس هیچ پولی در جیب نداشتیم...

 یک سال بعد، در پایان سال ۱۹۷۲، وضعیت من به‌شکلی اساسی تغییر کرد: راست موفق شده بود با تکیه بر اپوزیسیون آلنده و حمایت مالی نیکسون و کیسینجر، به احساس هرج‌ومرج در بیشتر شهرهای شیلی دامن بزند. حس عدم قطعیت بر تمام کشور غلبه کرده بود. یک روز صبح همه‌ی تیمی که قرار بود «نبرد شیلی» را بسازند در پارک فورستال سانتیاگو گرد هم آمدند.

ما درباره‌ی رویدادها بحث کردیم و سؤالی در میان بود که مثل خوره به جانمان افتاده بود: «چه باید کرد؟». در واقع به‌تازگی وسط آماده‌سازی یک فیلم داستانی بلند، تهیه‌کننده‌مان، چیله فیلمز، را از دست داده بودیم. هشت ماه کار روی هوا رفته بود!

تهیه‌کنندگی مثل بسیاری کسب‌وکارهای دیگر، نتوانسته بود از ضربه‌ی اعتصاب کامیون‌داران که راست در ماه اکتبر سازمان داده بود جان سالم به در ببرد. در نتیجه‌ی این اعتصاب لجام‌گسیخته که کشور را فلج کرده بود، دولت واردات برخی از محصولات را ممنوع کرد... از جمله فیلم خام.

در جستجوی راه ‌حل (حتی نامحتمل‌ترین‌شان)، من ایده‌ی نامه نوشتن به کریس مارکر را داشتم. کپی آن نامه را که این آخرین پاراگرافش است، نگه داشته‌ام: «همان‌طور که در گذشته پیش آمده بود، فرصت نکردم به نامه‌هایت پاسخ دهم. اینجا وضعیت سیاسی مبهم است و کشور در وضعیت شبه‌جنگ داخلی قرار دارد که فشار سختی به ما وارد می‌آورد. مبارزه‌ی طبقاتی در حال گسترش است. در همه‌ی کارخانه‌ها، در همه‌ی مزارع، همه‌ی شهرها، کارگران به مقابله برمی‌خیزند و کنترل کارگری بر محل‌های کارشان را طلب می‌کند. بورژوازی آماده‌ی هر چاره‌ای است. او همچنان‌که از قانون بورژوایی بهره خواهد برد، بر سازمان‌های سندیکایی‌اش با حمایت مالی نیکسون تکیه خواهد کرد. ما باید از همه‌ی این‌ها فیلم بگیریم! گزارشی مشروح در دل کارخانه‌ها، روستاها و معادن تهیه کنیم. فیلمی تحقیقی که صحنه تئاترش هم شهرهای بزرگ و هم روستا، هم سواحل و هم بیابان خواهد بود. فیلمی که دیوارنگاره‌ای سیاسی خواهد شد متشکل از فصول متعدد که شخصیت‌های اصلی‌اش از سویی خلق و رهبرانش و از سوی دیگر اولیگارشی و سرکردگانش و روابطشان با واشنگتن خواهند بود. فیلمی تحلیلی. فیلم توده و فیلم افراد. فیلمی پرجنب‌وجوش، مملو از واقعیات روزمره که مدت‌زمان نهایی‌اش پیش‌بینی‌ناپذیر است. فیلمی رها از فرم که گزارش، مقاله، عکاسی، ساختار دراماتیک و داستانی یا پلان سکانس را براساس شرایط یا آنچه واقعیت به ما تحمیل می‌کند در هم‌ می‌آمیزد. با این حال ما فیلم خام نداریم. به‌علت تحریمی که آمریکا تحمیل کرده، واردات ممکن است تا یک سال طول بکشد. برای دست‌یابی به این لوازم، تو به ذهنمان آمدی... روده‌درازی مرا ببخش و خواهش می‌کنم با نهایت صراحت پاسخم را بده. من به تو اعتماد کامل دارم. دوستدار تو، پاتریسیو. سانتیاگوی شیلی. ۱۴ نوامبر ۱۹۷۲.»

هفته‌ی بعد تلگرامی از پاریس دریافت کردم:‌ «آنچه بتوانم انجام می‌دهم ــ با درود ــ کریس».

و یک ماه بعد صندوقی به فرودگاه سانتیاگو رسید. این صندوق مستقیماً از شرکت کداک (روچستر) آمده و گمرک اجازه‌ی ترخیص آن را داده بود، چون برای دولت هیچ خرجی نداشت. کریس مارکر در اروپا کمک‌هزینه جمع کرده و سفارش را مستقیماً به کارخانه در آمریکا داده بود. صندوق حاوی ۴۳۰۰۰ فوت فیلم سیاه‌وسفید بود (حدود ۱۳۲۰۰ متر که می‌شود ۱۴ ساعت) و ۱۳۲ نوار مغناطیسی برای ناگرا.

این دومین لحظه‌ی شادی شگرف بود که کریس مارکر به ما بخشید.

ما در برابر جعبه‌هایی که مثل آینه می‌درخشید، آنچه می‌دیدیم باور نمی‌کردیم! هیچ‌یک از پنج نفر تیم «نبرد شیلی»، فیلم نو ندیده بودند: تا آن زمان ما فقط با پس‌مانده‌ی حلقه‌های تاریخ‌گذشته کار کرده بودیم. همچنین بار اول بود که بسته‌بندی نوی نوار مغناطیسی را در دست داشتیم. ما در شوق شروع کردن فیلمبرداری می‌سوختیم اما لازم بود با احتیاط عمل کنیم تا موجودی‌مان خیلی زود به اتمام نرسد.

ما طرح مناطق درگیری را روی یکی از دیوارهای دفترمان رسم کردیم. این طرح «نقشه‌ای نظری» بود که نصف فضای ما را اشغال کرده بود و با ماژیک مشکی روی مقوای سفید طراحی شده بود. در آن ما مشکلات اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک را برشمرده بودیم. هر موضوع به چند زیرموضوع‌ برمی‌گشت ــ کنترل تولید، کنترل توزیع، مناسبات تولید، مبارزه‌ی ایدئولوژیک اطلاعات، خلاصه‌ی مسائل و غیره ــ . این نقشه‌ی نبرد حتماً کریس را به خنده انداخت. به‌علاوه او در آن زمان نامه‌ای فرستاد و برایم توضیح داد که موفقیت در فیلم ساختن از همه‌ی این‌ها غیر قابل تصور است. اما آنچه کریس نادیده می‌گرفت این بود که این نظریه‌پردازی گزاف‌گویانه پیامد دل‌مشغولی آن زمان ما بود: خودداری از اتلاف فیلم خام برای اینکه اثر بدی بر او نگذاریم...

در پی کودتا و پس از این‌که به مدت دو هفته در استادیوم ملی در بازداشت بودم، سرآخر توانستم به سمت فرانسه پرواز کنم. هزینه‌ی بلیت هواپیمای مرا هم‌کلاسی‌های اسپانیایی قدیمم (که به‌همراهشان در مادرید تحصیلات سینمایی‌ام را گذرانده بودم) پرداخته بودند و کریس در فرودگاه اورلی منتظرم بود. او در یکی از سالن‌های فرودگاه کمابیش تنها بود. وقتی به نزدش رفتم، دستش را سایه‌بان چشم‌ها کرده بود، از این سو به آن‌سو می‌رفت و با کنجکاوی‌ای پرشور نگاهم می‌کرد. من در برابرش بودم و او نمی‌توانست مرا به جا آورد. گفتنی است که ریشم را تراشیده بودم.

ما در راه پاریس سوار بر ماشینی نو بودیم. کریس برای نهار مرا به خانه‌ی بسیار لوکسی برد. محیط شیکی بود و زنان زیبایی آنجا بودند (شاید آدم‌های سینمایی؟). کریس اغواگر ماهری بود ولی قطعاً از همه مریخی‌تر در آن جمع او بود! فرانسوی‌ام اسفناک بود و از این گذشته طی سال‌های بعد از آن، وقتی با من حرف می‌زدند هرگز درست متوجه نمی‌شدم. قابلیت ظاهرسازی‌ام نیز به کمال خاصی رسید. پس از نهار اتوموبیلی را که کریس قرض گرفته بود پس دادیم، سپس با چمدان‌های من بر دوشمان سوار مترو شدیم. کریس مرا تا هتلی ارزان‌قیمت همراهی کرد، از همدیگر خداحافظی کردیم، او سوار موتور قدیمی‌اش شد و رفت.

آن وقت بود که ماراتونی طولانی برای پول پیدا کردن آغاز شد. نزد فردریک روسیف با همراهی سیمون سینیوره شام خوردیم. نزد فلورانس دُله، «ژان دارک» روبر برسون، شام خوردیم. حدود ده نفر را ملاقات کردیم تا بتوانیم «نبرد شیلی» را تدوین کنیم و به پایان برسانیم. چندین بار سائول یلین، دیپلماتی زیرک در ایکایک [مؤسسه‌ی هنر و صنعت سینماتوگرافیک کوبا] را دیدیم و برای وی اهدافمان را شرح دادیم. این‌ها ماه‌ها طول کشید. من به مدت چند هفته می‌توانستم نزد دوست دیگر کریس در میدان سن سولپیس اقامت کنم.

در پایان ماجرا آلفردو گوارا، رییس ایکایک در هاوانا، پروژه را تأیید کرد و ما حالا می‌توانستیم «نبرد شیلی» را در کوبا به پایان ببریم. از آنجا که کریس دو مستند عالی درباره‌ی این جزیره ساخته بود، «کوبا سی» و «نبرد ده میلیون نفری»، روابط فوق‌العاده‌ای با کوبایی‌ها داشت. او مرا از حمایتش بهره‌مند کرد و من به این ‌ترتیب  این بخت را داشتم که بتوانم به هاوانا بروم. اما این اتفاق در لحظه‌ا‌ی بحرانی رخ داد چون از سال ۱۹۷۷، مناسبات کریس با کوبا با نمایش فیلم «هوا سرخی دارد» که در آن کریس از رژیم هاوانا انتقاد می‌کرد، ‌ناگهان به وخامت گرایید.

پس من برای شش ماه به کوبا رفتم. اما سرآخر شش سال آنجا ماندم: زمان تدوین «نبرد» با پدرو چاسکل. بار اول در سال ۱۹۷۵ برای ارائه‌ی بخش اول فیلم که برای دوهفته‌ی کارگردانان در کن برنامه‌ریزی شده بود به پاربس رفتم. من با فدریکو التون (مدیر تولید) یک نسخه‌ی کپی فیلم را در دفتر اسلون، کلکتیوی که کریس پایه گذاشته بود (بعداً اسمش ایسکرا شد)، به امانت گذاشتیم.

یک سال بعد فدریکو التون و خودم همین کار را تکرار کردیم: ارائه‌ی دومین بخش فیلم در دوهفته‌ی کارگردانان ۱۹۷۶، به اسلون/ایسکرا بازگشتیم و یک نسخه‌ی کپی امانت گذاشتیم. اما کریس هرگز به ما پاسخ نداد. خبری نه از یادداشت، نه نامه‌، نه پیغام یا تماس تلفنی‌ از طرف او دربارة فیلم نبود. ماه‌ها علت آن را از خودمان می‌پرسیدیم و سال‌هاست که همین سؤال را از خودم می‌پرسم.

باید به یاد داشت که آن دوران دورانی بسیار سیاسی و کلکتیو کریس عضوی از جنبش‌های هنری و روشنفکری رادیکال‌ترین بخش چپ بود. ولی فیلم من چنین نبود. به‌عکس این فیلم می‌خواست پلورالیست باشد و فقط وقف یک نوع مبارزه‌جویی شده بود: مبارزه‌جویی رویای شیلی (مبارزه‌ی مردمی بی‌سلاح)، اتوپیای مردم به گسترده‌ترین معنای کلمه ــ همان که می‌توانستم با چشمانم ببینم و درون جسمم زندگی‌اش کنم، در قلب شیلی سرزنده که من خود را با آن یکی می‌دانستم و امروز هم همچنان یکی می‌دانم ــ .

در حقیقت مدت‌ها این احساس را داشتم که برایم راحت نیست کارم را در فرانسه بشناسانم: با این حال این سینمای صریح در شیلی پیشگام بود و یکی از نادر فیلم‌هایی در جهان بود که احتضار آرام مردمی انقلابی را نشان می‌داد. به نظر نمی‌رسید هیچ‌کس به کُنه نیت من پی برده برده باشد، به‌جز منتقد مشهور لویی مارکورل که سیر هنری من، تازگی این فرم سینما را که ارائه کرده بودم و اثر تاریخی کارم را دریافته بود. لویی مارکورل با نقدهای روشنگری که در زمان اکران دو بخش اول فیلم در لوموند منتشر شدند، از من حمایت کرد. اما در مورد دیگران، من احساس سکوت سنگینی از جانب همکاران فرانسوی آن زمانم داشتم، سکوتی که بسیار زیاد به طول انجامید. در این میان «نبرد شیلی» دور دنیا گشته بود.

و اما کریس، در طول بیست سال نه او را مجدداً دیدم و نه ارتباط مستقیمی با وی داشتم. تا فستیوال سان‌ فرانسیسکو در ۱۹۹۳ که لحظات خوشی را با هم گذراندیم. این دوازده سال اخیر هردو در یک شهر زندگی می‌کردیم. من کار او را با علاقه‌ی بسیار دنبال می‌کردم. باید گفت که او همیشه بسیار دور از دسترس زندگی می‌کرد و بلد بود چگونه زندگی‌اش را در نوعی هاله‌ی رازآمیز قرار دهد.

امروز اینجا در این گورستان پر لاشر که نزدیکانت برای آخرین بزرگداشت به نزدت آمده‌اند، من جز این نمی‌‌توانم بگویم: خداحافظ دوست بزرگوار من، سفر بخیر، برای همه‌چیزهایی که به من دادی از صمیم قلب سپاسگزارم. این‌ها در زندگی من بهتر از هرچیز دیگر بودند. پیروزی از آن ماست!

پ.گ پاریس. ۲ اوت ۲۰۱۲.

 

منبع ترجمه

http://derives.tv/ce-que-je-dois-a-chris-marker/