پرتره‌ی یک دختر جوان در اواخر سال‌های شصت در بروکسل

پرتره‌ی یک دختر جوان در اواخر سال‌های شصت در بروکسل

البرز محبوب‌خواه


تاریخ انتشار: ۱۳۹۹-۱۱-۰۵

شانتال آکرمن فیلم مهجوری دارد به نام پرتره‌ی یک دختر جوان در اواخر سال‌های شصت در بروکسل (۱۹۹۴) که تصور ما را درباره‌ی او که به ساخت فیلمهای کند و کم‌تحرک مشهور است به کلی عوض می‌کند. این فیلم که یکی از اپیزودهای یک مجموعه فیلم به سفارش کانال آرته‌ی فرانسه است و فیلم‌های درخشانی چون U.S Go Home ساخته‌ی کلر دنی و Cold Water ساخته‌ی الیویه آسایاس نیز اپیزودهای دیگر آن را تشکیل می‌دهند، فیلمیست فشرده، جوان، پر از انرژی و حرکت. دختر جوانی که نقش اول فیلم را بازی می‌کند بدون هیچ امیدی به دوستِ دخترش علاقه‌مند است و تصمیم گرفته است مدرسه را رها کند. او به جای مدرسه به سینما می‌رود و آنجا با پسری که از سربازی فرار کرده آشنا می‌شود. آنها یک روز کامل را در خیابان‌های بروکسل راه می‌روند و درباره‌ی همه چیز حرف می‌زنند و نهایتاً باهم می‌خوابند تا به قول خودشان زمان را بگذرانند تا شب سربرسد و دختر با آن دوستِ دخترش به مهمانی‌ای که دعوت دارند برود.

بازیگر نقش اصلی این فیلم یکی از بهترین بازیگرانی است که من تابه‌حال در مجموعه فیلم‌های coming of age دیده‌ام. او کشمکش بین فیزیک چهره و بدنش، لباس‌ها و حالت‌های روحی‌اش را هم‌پای تنش با جهان، خانواده، معشوقه و آدم‌ها پیش می‌برد، شتاب ذهنی خیره‌کننده‌ای دارد و با اینکه پرانرژی است و مدام حرف میزند ولی به گفته‌ی خودش حوصله‌ی انجام هیچ کاری را ندارد. درحالی‌که احساس می‌کند دیر شده و باید هرچه سریعتر به دوستش بفهماند که به او علاقه‌مند است-حتی در این راه ترفندهایی برای برانگیختن حسادت او بکار می‌گیرد از جمله بوسیدن و خوابیدن با یک پسر-ولی وقتی در کنار اوست فکر می‌کند که هیچ‌کاری نمی‌شود کرد، حرفی نمی‌شود زد و چنین عشقی اصلا ممکن نیست. چهره و ویژگی‌های روحی او بیش از همه برای من یادآور لی‌لی تیلور و مخصوصاً نقش او در فیلم اعتیاد (۱۹۹۵، ابل فرارا) است؛ باور آنها به اینکه انسان با رنج خود زاده می‌شود و جهان خشونت‌بار است چون نمی‌تواند این رنج را التیام ببخشد. در جایی از فیلم او از کیرکه‌گور نقل قول می‌کند و می‌گوید رنج او نه یک رنج موقتی بلکه یک داغ است که مربوط به خاطره‌ای ابدی است که کودک از رنج بردن مادر هنگام متولد کردن او به یاد سپرده است.

یکی از فضاهای آشنای فیلم‌های آکرمن «سپیده‌دم» است. آدم‌هایی که شب را تا سپیده‌دم به حرف زدن، میل ورزیدن و برهم‌کنش‌های تنانه می‌گذرانند و فیلم آنها را تا مرز فرسودگی بدن‌ها می‌کشاند. اما در این برهه‌ی زمانی بسیار کوتاه امری والا رخ نمی‌دهد به مانند آنچه در فیلم‌های اریک رومر دیده‌ایم (مثل سکوت مطلق جهان یا اشعه‌ی سبز خورشید) بلکه بدن و میل با لَختی و سنگینی خود مواجه می‌شوند و در موقعیتی متزلزل قرار می‌گیرند و روابط انسانی به مرز ناممکنی می‌رسند، مثل پیانویی که در ابتدای فیلم فردا جابجا می‌شویم (۲۰۰۴) با طنابی بین زمین و آسمان آویزان است. فیلم پرتره‌ی یک دختر جوان در سپیده‌دم شروع می‌شود، وقتی که میشل از جیب پدرش پول می‌دزدد و تصمیم می‌گیرد تا مدرسه را ترک کند و با سپیده‌‌دم پایان می‌یابد، وقتی او در آستانه‌ی پایان بخشیدن به عشق ناممکن‌اش به دوست خود است.

این فیلم ساده و بی‌تکلف هیچ چیز پیچیده‌ای ندارد جز یک نفر که رازی در درونش دارد و احساس نیرومندی او را در برگرفته است طوری‌که تمام انرژی و توان فیلم از همین راز نشئت می‌گیرد. چیزی که باعث حرکت مدور فیلم می‌شود درواقع در احساس وجودی آن دختر ریشه دارد. کارل یاسپرس می‌گوید «وجود گِرد است» به این معنا که وجود هم خودش و هم جهان را دربرمی‌گیرد، یک تنهایی مطلق که می‌خواهد جهان را به درون خودش بمکد. احساسی که نمی‌توان راجع به آن با کسی حرف زد حتی با کسی که منشا آن احساس است، ولی نیرویی دارد که دائماً او را به حرکت وامی‌دارد حتی اگر این حرکت به‌جای نزدیک شدن او به معشوقه‌اش باعث حرکت دایره‌ای به دور او شود. از سپیده‌دم امروز تا سپیده‌دم فردا، از تنهایی امروز تا تنهایی فردا. در بخش مشهوری از فیلم مذکر مونث (۱۹۶۶، گدار) شانتال گویا و ژان پیر لئو بر سر اینکه مرکز جهان کجاست بحث می‌کنند، یکی می‌گوید برای من مرکز جهان عشق است و دیگری می‌گوید خودم. به نظرم فیلم پرتره‌ی یک دختر جوان حرکتی است بین این دو پاسخ، به ویژه در سکانس ماقبل آخر که دخترِ تنها را در مرکز دایره‌ای نشان می‌دهد که به دورش افرادی در حال رقصیدن‌اند.

آکرمن در این فیلم تنها به سراغ یک عشق هم‌جنسگرایانه نمی‌رود بلکه مهم‌تر از آن به درون استخر احساساتی می‌رود که توامان از جهنم و بهشتِ عشق اول ناشی می‌شوند. احساساتی مثل حسادت، غرور، اغوا، نفرت و کینه، امیدواری و سرخوردگی و شاید مهم‌تر از همه میل به رنج دادن خود. برای همین صحنه‌های بسیار کمی وجود دارد که دختر جوان را در کنار دختر مورد علاقه‌اش نشان می‌دهند. او بیشتر از آن که با معشوقه‌اش (که چیزی از احساس او نسبت به خودش نمی‌داند) حرف بزند، ترجیح می‌دهد با کسی دیگر درباره‌ی او حرف بزند. آکرمن طرف میل را می‌گیرد و از جنسیت و میل جنسی راززدایی نمی‌کند تا آن را در حوزه‌ی بسته‌ی یک گروه جنسی-اجتماعی حبس نکند. چون بدن که منبع تولید میل است خود همچون مانعی در برابر تحرک میل عمل می‌کند چراکه سنگین، لَخت و انرژی‌بَر است و به خستگی و فرسودگی می‌انجامد. پروست می‌گوید امور همیشه غمگین‌اند اما ایده‌ای که از آنها بیرون می‌کشیم شادمانه‌اند. آکرمن نیز چیز مشابهی را نشان می‌دهد؛ میل تنها در منطقه‌ی عدم تعین خویش جذاب است، وقتی که می‌تواند همه‌ی چیزها و افراد، خیابان‌های شهر، سیاست و البته تمام جزییات و امور پیش پا افتاده‌ی زندگی را دربربگیرد و نه هنگامی که به یک ابژه و یا فردی با گرایش‌های مشخص و فتیشیزه شده تعلق می‌گیرد. با اینکه فیلم ارزشمند ژان دیلمان (۱۹۷۵) معروف‌ترین فیلم اوست و تحت تاثیر موج فمینیستی سالهای هفتاد ساخته شده است ولی به گمان من فیلم پرتره‌ی یک دختر جوان بهترین ساخته‌ی اوست. در این فیلم آکرمن بر این باور است که آدم با رنج خودش تنهاست و هرگونه پیوندی با یک گروه و مفهوم رنج مشترک هرگز قادر به از بین بردن این رنج هستی‌شناختی که یک نفر و تنها خود او متحمل می‌شود نیست. سن و سال دختر جوان فیلم نیز این باور را تقویت می‌کند؛ این باور که رنج بردن زیباست و من حتی وقتی که خوشحالم دارم رنج می‌برم و جز خود من هیچ‌کس نمی‌تواند رنج مرا درک کند. این فیلمیست هم درباره‌ی حرکت و هم درباره‌ی ایده‌ی حرکت؛ درباره‌ی راه رفتن به طور کلی و همچنین درباره‌ی راه رفتنِ یک عاشق که هیچ جایی برای رسیدن ندارد جز اینکه آنقدر راه برود و حرف بزند تا شب فرابرسد، با معشوقه‌اش به مهمانی برود و به هنگام سپیده‌دم به او بگوید که این عشق ناممکن باید زودتر تمام شود تا او بتواند دوباره به زندگی برگردد. یک خودتخریبی پرانرژی که هم حسادت می‌کند و هم می‌خواهد معشوقه‌اش هرچه زودتر با کسی دیگر (یک پسر) رابطه‌ای را آغاز کند. فیلمی درباره‌ی ارتباط با دیگری و همچنین درباره‌ی ایده‌ی این ارتباط؛ وقتی می‌توان درباره‌ی همه‌چیز حرف زد ولی درواقع اصلاً نمی‌توان حرف زد چون کسی نمی‌تواند رنج کسی دیگر را بفهمد. «حوصله ندارم حرف بزنم، حوصله ندارم راه برم، حوصله ندارم بشینم. می‌خوام بمیرم ولی مردن شوخی نیست.» این فیلم درواقع یک از نفس افتاده‌ی فمینیستی است که قهرمان اصلی آن یک دختر است. ادای دین آکرمن به موج نویی‌ها که باعث شدند او فیلم بسازد و البته بیش از همه به گدار و رومر.

با اینکه این فیلم درباره‌ی ماجرای عاشقانه‌ی دختری نوجوان در آستانه‌ی می ۶۸ است اما آکرمن در مصاحبه‌ای می‌گوید که علاقه‌ای به بازسازی صحنه‌های تاریخی ندارد و برای او این امر مهم بود که اشتیاق و عواطف سال‌های دهه‌ی شصت به درون ناامیدی دهه نود تزریق شود. البته او خود ناامیدتر از این بود و در مصاحبه‌ای می‌گوید: «وقتی من هم‌سن قهرمان زن فیلم بودم شدیداً احساس می‌کردم که برای ما همه چیز ممکن و همه چیز مجاز است. درحالی‌که امروز، افسوس، ...»