در انتظار نور

در انتظار نور

مکس نلسون

فرید دبیر مقدم


تاریخ انتشار: ۱۳۹۵-۰۳-۰۲

«اوج محنت که توأمان درد جسمانی، آلام روحی و تنزل شأن اجتماعی است میخی است که در مرکز روح فرو می‌رود ... آن کس که با وجود میخ روحش همواره متوجه خداست، خود را میخ شده در مرکز عالم می‌یابد.» :: سیمون وی

 

خانه سیاه است با یک زوم آغاز می‌شود و با یک عقب‌نشینی به پایان می‌‎رسد. در ابتدا هیچ چیز نمی‌توانیم ببینیم؛ باید آماده‌مان کنند. صدای راوی مردی به ما می‌گوید: «بر این پرده اکنون نقشی از یک زشتی، دیدی از یک درد، خواهد آمد که دیده بر آن بستن دور است از مروت آدمی». پس از لحظه‌ای سکوت و تاریکی، چهره یا چیزی شبیه به چهرۀ یک زن نمایان می‌شود. رویمان را برمی‌گردانیم اما دوربین نه. دروبین زوم می‌کند، ثابت روی چهره می‌ماند و وادارمان می‌کند نگاه کنیم. بیست و دو دقیقۀ بعد دوربین عقب می‌کشد و این بار از جمعیت بزرگی فاصله می‌گیرد. دروازه‌ای با صدای بلند بسته می‌شود و روی آن دو کلمه با خط خرچنگ قورباغه نوشته شده‌اند، کلماتی که بیشتر به هشدار می‌مانند: «جذام‌خانه».

     فروغ فرخزاد فیلم خانه سیاه است را در پاییز ۱۳۴۱ و در طی اقامتی دوازده روزه در جذام‌خانۀ باباباغی ساخت. این جذام‌خانه پایگاه کوچکی است، یا بود، واقع در حومۀ تبریز، در شمال کوهستانی ایران. همانگونه که در فیلم می‌بینیم، باباباغی مکانی است پوشیده از خاک و آجر؛ دیوارها را با دوغاب سفید کرده‌اند و درختان خشکیده‌اند. برگ‌هایی پراکنده روی آب‌های راکد شناورند. مردم در خیابان‌ها می‌رقصند، می‌خندند، بازی می‌کنند و با یکدیگر درگیر می‌شوند. کودکان جست و خیز می‌کنند و با عجله به سمت مدرسه می‌دوند. تقریباً فراموش کرده‌ایم پوست ورآمده‌شان را، دست و پای نداشته‌شان را، لب‌های آویزان‌شان را. اما هیچ وقت به معنای واقعی کلمه فراموش نمی‌کنیم: رنج‌شان بیش از حد نزدیک، هویدا و زنده است. در اینجا اثر محنت بر همه چیز نمایان است.

***

سه صدا در خانه سیاه است به گوش می‌رسند. اولین صدا متعلق به یک مرد است، صدایی موقر، یکنواخت و دقیق. این صدا به ما می‌گوید جذام چیست، می‌گوید مزمن است و واگیردار، می‌گوید بدن را می‌خورد، کور و کر می‌سازد و سراسر بدن را به تصرف در می‌آورد. این چه جهانی است که جذام در آن وجود دارد، این مردان و زنان چه کرده‌اند که مستحق این مصیبت‌اند؛ این پرسش‌ها، دستکم به صورت مستقیم، نظر او را به خود جلب نمی‌کنند. دو فکر راهنمای او هستند: رنج وجود دارد و باید به آن پایان دهیم. پیش از شروع نمای اول فیلم این صدا به ما می‌گوید: «این زشتی را چاره ساختن و درمان این درد را یاری گرفتن و به گرفتاران آن یاری دادن مایۀ ساختن این فیلم و امید سازندگان آن بوده است.»

     می‌گویند «جذام با تنگدستی همراه است». بدن را نابود می‌کند، اما در عین حال مبتلایان به آن را از دنیای اجتماعی جدا می‌کند و نامشان را از کتاب‌ها خط می‌زند. اینان صرفاً مصیبت‌زده نیستند، نادیده نیز انگاشته شده‌اند. سیمون وی در مقالۀ «صورت‌های عشق مُضمَر خداوند» به حاشیه رانده شدن فقرا و مصیبت‌دیدگان را فرایند منظم انسانیت‌زدایی قلمداد می‌کرد، یگانه عملی که قادر است یک موجود بشری را به «وضعیت چیزی ساکن و منفعل» تقلیل دهد. نوع‌دوستی حقیقی بازگرداندن انسانیت، عدالت و حتی نفس هستی‌شان به مصیبت‌دیدگان است؛ این کار همچنین نوعی ازخود‌گذشتگی است، انتخابی آگاهانه در عهده‌دار شدن «سهمی در مادۀ ساکنی که از آن آنهاست». فروغ پیش از آنکه حتی فرصت بخشیدن شأن به سوژه‌هایش را داشته باشد، باید به معنای واقعی کلمه مخاطرۀ سهیم شدن در مصیبت آنها را به جان می‌خرید؛ جذام واگیردار است و مشکل بتوان به تماشای خانه سیاه است نشست و به این فکر نیفتاد که صرف فیلمبرداری درون آن جذام‌خانه چه مخاطرۀ عظیمی بوده است.

     فروغ با قبول این خطر خود را با چالشی دیگر روبه‌رو دید: چگونه باید از مصیبت‌دیدگان فیلم گرفت به نحوی که نه صرفاً ترحم یا توجه بلکه عطوفت ما را برانگیزند. آسان است که این جذامیان را تمثال‌های شریف رنج تلقی کنیم. دشوارتر آن است که اینان را مردمانی ببینیم که می‌توان با آنها به گفتگو نشست، بحث کرد یا سر شوخی را با آنها باز کرد. آن دسته از ما که اولین نمای فیلم را تاب می‌آوریم حضور این جذامیان را به رسمیت خواهیم شناخت؛ حال باید انسانیت آنها را به رسمیت بشناسیم.

     اولین گام فروغ در نیل به این مقصود این بود که به مصیبت‌دیدگان اجازه دهد خود سخن بگویند. صدای جمعی آنها، یعنی دومین صدای فیلم، ممکن است از حنجرۀ گویندگان بسیاری بیرون آید اما مضمونی مشترک دارد. در انتهای نمای اول، صدای پسر نوجوان آبله‌رویی را می‌شنویم که با صدای بلند از روی کتابی دعا می‌خواند: «خدایا تو را شکر می‌گویم که مرا آفریدی.»

     هنگامیکه به صدای این جذامیان گوش می‌سپاریم، ممکن است انتظار داشته باشیم لب به شکایت از بخت خود بگشایند، خواستار توجه از جامعه‌ای باشند که مدت‌هاست آنها را نادیده گرفته و به همۀ آنانی که به صدایشان گوش می‌دهند اعلام کنند، ما سزاوار این وضعیت نیستیم. برخی از ما ممکن است از آنها بخواهیم که به شکایت از انسان‌ها بسنده نکنند: چرا نباید به سرمنشأ غایی محنت‌شان رجوع نکرده و شکایت‌شان را پیش خدا نبرند؟ با آنکه تریبونی به آنها داده شده تا سخن بگویند، اما در عوض تصمیم می‌گیرند به درگاه خدا استغاثه کنند، هیچ چیز طلب نکنند و همه چیز را بپذیرند، آن هم در نهایت حق‌شناسی، و این عمل فراتر از درک ماست. آیا فروغ با دادن این حق به جذامیان که طلب عدالت کنند، در واقع این فرصت را به آنها می‌دهد تا بار دیگر از آن حق چشم‌پوشی کنند، و این بار از سر ارادۀ آزاد خود؟

     اگر بتوان یک درس از خانه سیاه است گرفت آن است که مصیبت‌دیدگان همواره آنگونه که ما انتظار داریم فکر نمی‌کنند یا دست به عمل نمی‌زنند؛ اغلب از ایفای نقش قربانی باوقار و متین امتناع می‌ورزند. اجتماع آنها با محنت شکل گرفته اما لزوماً با آن تعریف نمی‌شود. احترام قائل شدن برای ساکنان باباباغی در مقام عاملانی آزاد همچون خودمان، و نه صرفاً تکه گوشت‌هایی ترحم‌انگیز، به این معنی است که به قصد و نیت‌شان حرمت بگذاریم حتی زمانی که به نظر می‌آید خودخواسته بی‌اعتنا از کنار آن حقوقی که فروغ تلاش می‌کند برایشان کسب کند می‌گذرند. اگر اهمیتی برای حقوق، ادعاها یا شکایات قائل نباشند چه؟ اگر حتی اهمیتی برای عدالتی که ما تعریف می‌کنیم قائل نباشند چه، یا حتی بهت‌آورتر از آن، اگر وضعیت خود را منصفانه تصور کنند چه؟ نوع‌دوستی به سرعت به تکلیف و وظیفۀ خود اشاره می‌کند؛ نیاز به نوع دیگری از همدلی است تا این زندگی را درک کرد، زندگی‌ای که از دریچۀ چشم مصیبت‌دیدگان دیده می‌شود ممکن است نه با خشم و نفرت بلکه با حق‌شناسی همراه باشد.

     پسر جوانی با چشمانی ورم کرده این دعا را بر زبان می‌آورد: «تو را شکر می‌گویم که به من چشم دادی تا زیبایی‌های این جهان را ببینم». فروغ درخواست تقریباً ناممکنی را پیش پای‌مان می‌گذارد: که در کوچه‌های خاک گرفته و خیابان‌های لکنتی باباباغی آنچه را آن پسر می‌بیند ببینیم، که نحوۀ دیدن و احساس خود را با آن پسر تاخت بزنیم. خانه سیاه است دست به کاری فراتر از به چالش کشیدن ما می‌زند؛ این فیلم ما را خوار و خفیف می‌کند. البته هیچگاه نمی‌تواند به طور کامل این کار را انجام دهد و ناکامی فیلم در واداشتن ما به از نو دیدن، ناکامی محتوم اما مأیوس‌کنندۀ ماست – ناکامی در دیدن این جذامیان همانگونه که خود را می‌بینند، در مقام کسانی که جدای از مصیبت‌شان تعریف می‌شوند. دست آخر این ناکامی و شکست همدلی است. با این حال، گهگاه توفیقاتی نیز حاصل می­شود: در یکی از صحنه­های پایانی فیلم، نفس‌نفس‌زنان و پا‌به‌پای فروغ دو تیم فوتبال کودکان را دنبال می‌کنیم، شوت‌هاشان را، شیرجه‌شان را، بالا و پایین پریدن و جست و خیزشان را. شاید در آن لحظه قادر باشیم رنج این کودکان را به دست فراموشی بسپاریم، یا دستکم بگذاریم به پس‌زمینه برود و جایش را بدهد به قوس توپ در میان هوا، یورش بدن‌ها در فضا و بارش نور بر مو و پوست آنان.

     همذات‌پنداری حدودی دارد. ما خواستار تسکین برای افتادگان و مصیبت‌دیدگان هستیم حتی اگر آنها از سر عشق بی‌قید و شرط‌شان به زندگی خواستار تسکین و آرامش برای خود نباشند. هر چه بیشتر این جذامیان خود را سعادتمند پندارند، تمایل ما نیز بیشتر می‌شود تا در زندگی‌شان به دنبال سعادت باشیم و چیزی نیابیم. از این رو خانه سیاه است فیلمی است مانده میان دو میل متباین: میل به چنان همذات‌پنداری کاملی با مصیبت‌دیدگان که از دریچۀ نگاه آنها به زندگی نگاه کنیم و میل به دفاع از آنها از گوشۀ گود و دفاع از حقانیت‌شان در برابر دنیا. هر دو میل به توازنی متزلزل در صدای سوم فیلم می‌رسند، یعنی صدای فروغ. این صدای اوست که در صحنه‌های اولیۀ فیلم و در نمایی از کودکان جذامی گرم مناجات در کلاس درس شنیده می‌شود که پرسش بسیار چالش‌برانگیزی را مطرح می‌کند: «در هاویه کیست که تو را حمد می‌گوید ای خداوند؟» یا شاید به بیان دیگر: چرا آنان که تو را حمد می‌گویند در هاویه باشند؟

     این صدا متعلق به فروغ است اما به راستی چه کسی سخن می‌گوید؟ این صدا گاه اول شخص است و گاه سوم شخص، نه مونولوگ درونی است و نه شهادتی از بیرون، همزمان جمعی و شخصی است، و به نظر می‌آید از گوینده‌ای به گویند‌ه‌ای دیگر، از سوژه‌ای به سوژه‌ای دیگر، از روحی به روحی دیگر، در جریان و گردش است. این صدای یک اجتماع است و البته صدای مدافعان آن، از جمله صدای آنانی که پشت دوربین قرار دارند. این صدا بیشتر بر روی صحنه‌هایی از طبیعت به گوش می‌رسد و شاید یادآور پیش‌بینی مسیح [در جواب فریسیان] باشد که اگر حواریون‌اش سکوت اختیار کنند، هر‌آینه «سنگ‌ها به صدا آیند» [انجیل لوقا، باب ۱۹]؛ البته اگر اکنون صدایی از آنان برخیزد، بیشتر از سر اندوه است تا شادی. در اواخر فیلم، در قابی از ردیف درختان و خورشیدی که آن پشت در کار غروب است، پیرمرد یک پایی لنگ‌لنگان به سمت دوربین می‌آید. در این حین، فروغ آیاتی از شکوه‌های دردناک اشعیای نبی در کتاب مقدس را می‌خواند:

 

وای بر ما زیرا که روز رو به زوال نهاده است و

سایه‌های عصر دراز می‌شوند.

و هستی ما چون قفسی که پر از پرندگان باشد

از ناله‌های اسارت لبریز است.

و در میان ما کسی نیست که بداند

که تا به کی خواهد بود.

موسم حصاد گذشت و تابستان تمام شد

و ما نجات نیافتیم.

مانند فاخته برای انصاف می‌نالیم و نیست

انتظار نور می‌کشیم و اینک ظلمت است.

 

در اینجا اثری از خشم نیست و آن میزان کمی نیز که هست چنان زیر اندوه عمیق و مطلقی خاموش شده که اجازۀ بروز هیچ نوع خشم بر حقی را نمی‌دهد. اما این اندوهی است سرشار از امید؛ در دنیای سیاه و سفید و با کنتراست بالای فیلم، سایه‌ها در کنار انوار خیره‌کنندۀ نور تاریک‌تر نیز ظاهر می‌شوند. این دو اغلب در تضاد با هم به نظر می‌آیند و گاه با هم نمی‌خوانند: در این صحنۀ به‌خصوص، پیرمرد یک پا به سوی دوربین می‌آید تا زمانیکه بدنش قاب را در تاریکی فرو می‌برد. برای چند ثانیه تنها صدایی که می‌شنویم تق‌تق مدام چوب زیر بغل اوست. آنگاه صدای کودکی را می‌شنویم که با صدای بلند می‌خواند: «گاهی سر شب ستارۀ پرنوری می‌بینیم». در اکثر فیلم روشنایی و تاریکی به یک میزان روی پرده حاضرند و با یکدیگر رقابت می‌کنند، اما شاید بهترین راه برای بیان وضعیت جذامیان، غیاب نور یا دستکم تعویق آن باشد؛ نوری که هنوز به دست نیامده اما اشتیاقش را داریم، نگاهی گذرا به آن انداخته‌ایم و به انتظارش نشسته‌ایم.

     نزدیک انتهای فیلم، معلم از کودکی در کلاس می‌خواهد تا چند چیز قشنگ را نام ببرد – ماه، خورشید، گل، بازی – و از کودک دیگری می‌خواهد چند چیز زشت را نام ببرد. پسر نخودی می‌خندد و پاسخ می‌دهد: «دست، پا، سر». دانش‌آموز سومی پای تخته‌سیاه می‌رود و باید با کلمۀ «خانه» یک جمله بسازد. مکث می‌کند، رو به تخته می‌کند و به آرامی روی آن می‌نویسد: خانه سیاه است.

     فیلم‌های بسیاری هستند که در آنها زیبایی و زشتی در کنار هم قرار دارند و بسیاری از آنها راه‌حلی پیشنهاد می‌کنند تا از این تنش بکاهند؛ گاه یکی بر دیگری غلبه می‌کند، گاه (کمتر پیش می‌آید) میان آن دو آشتی برقرار می‌شود. خانه سیاه است هیچ راه‌حلی پیشنهاد نمی‌دهد. این فیلم نه دربارۀ تلاش، فائق آمدن یا فراتر رفتن بلکه دربارۀ انتظار کشیدن است، انتظاری گاه صبورانه و گاه منقطع. زیبایی هست، اما نه آنقدر که جبران محنت کند؛ امید هست، اما نشانه‌ای از تحقق‌اش نیست. نه حتی نشانه‌ای از چیزی که بتوان به آن امید بست، نه هیچ منشأ بالقوۀ فیضی.

     شاید یکی باشد. اگر در هنگام تماشای فیلم شاهد بازگرداندن انسانیت به مصیبت‌دیدگان باشیم یا حتی برای لحظه‌ای در این امر مشارکت کنیم، اگر با فیلم گرفتن از این جذامیان بود که فروغ توانست اگر نه سلامتی بلکه شأن و مقام‌شان را به آنها بازگرداند، آنگاه شاید خانه سیاه است به نحوی اندک و ناکامل منشأ فیض خود باشد. برای بیست و دو دقیقه، این مردان و زنان فرصت آن را می‌یابند تا ببینند که بدن‌های تکه‌پاره‌شان روی پرده و با رشته‌های نور پروژکتور به رشتۀ تحریر درمی‌آیند. آنها شفا نیافته‌اند اما شاهد آن بوده‌اند که رنج‌شان در جوهری جدید و غیرمادی از نو آفریده شده است، چیزی مصون از محنت جسمانی. این راه‌حل نیست، اما شاید دستکم نویدی باشد.